امروز تولد خانم طالقانی إ........
هر سال یه هفته جلوتر می گشتم دنبال مناسبترین چیزها که بهش تقدیم کنم....خیلی از تاریخ ها تو ذهنم حک شده بودن و برام خیلی مهم بودن جوری که هیچ وقت از یاد نمی بردمشون...الان هم همین طوره هنوزم خانم طالقانی تکه تکه،هنوزم دوسش دارم و دلم براش تنگه تنگه
اما دیگه از اون احساسات شدید خبری نیست (احساسات شدید رو یکی دیگه ربود
الان فقط مثل آدم دوسش دارم)
و این نوع دوست داشتن باعث شد که تا تاریخ رفت رو 16 مرداد ، این گوشیم بود که خبر داد امروز تولد کسی هستش که یه روز واسه خریدن کاغذ کادوی تولدش همه مغازهای شهرو زیر پا میذاشتم اما حالا باید گوشی بهم یادآوری کنه که امروز تولدشه
یه حسی بهم دست داد ، یه لحظه ناراحت شدم که چرا دیروز یا پریروز یادم نیفتاده بود که فردا یا پس فردا تولد خانم طالقانی إ.......؟؟؟
آه خانم طالقانی عزیزم بی صبرانه منتظر دیدارت هستم.....اما نمی دونم کی ؟!
یعنی تو این چند روز می تونم ببینمتون؟! آخه شما بهم قول داده بودین حداقل تو مراسم های بیت النور همدیگرو میبینیم!
اون روز یعنی آخرین روز سال سوم راهنمائی خودتون بهم دلداری می دادین و می گفتین زینب نارحت نباش.....تو که دیگه منو میبینی ، شمارمو داری زنگ میزنی ، اس ام اس میفرستی...اما خانم طالقانی من اون موقع به دیدن هر روز شما عادت کرده بودم و این وعده و وعیدها قانعم نمی کرد
، تو بغلتون بودم و اشک می ریختم و حسرت تمام اون 3 سال که در کنار شما بزرگ شده بودم ، تمام خاطرات از جلوی چشمهای بسته و اشک آلودم گذر می کردن و شما می گفتین زینب خواهش می کنم بسته ، اینطوری منم ناراحت می کنی....
تا مدت ها تو ذهنم کلی صحنه ازتون داشتم....اون لحظه هایی که تو مدرسه از این سره سالن تا اون سره سالن که شما بودین می دویدم و می پریدم بغلتون هنوزم یادمه ، یادمه که بچه ها چقدر حسودیشون میشد ولبو لوچشونو گاز میگرفتن که زشته ، البته شایدم به رابطه من و شما غبطه می خوردن ، اینکه من انقد با شما صمیمی بودم........
یادتونه سره کلاس چه چشمک هایی بین ما رد و بدل میشد؟؟؟
بعد از یه مدت به هر کسی چشمک می زدم می گفتن عین خانم طالقانی چشمک می زنی ، جفتتون عین هم هستید.....یادمه یه بار واسه عذرخواهی اومدم سراغتون تو دفتر معلما....تنها بودین گفتم خانم طالقانی حلالم کنید من اون روز.....اما شما اصلا از دست من ناراحت نبودین گفتم که من از اون روز عذاب وجدان داشتم....بهم خندیدین گفتین آخه واسه چی زینب؟ زمستون بود تو جیب ژاکتتون تسبیحی بود که بیرون آوردین وبهم هدیه دادین و باز با لبخندی دلمو دگرگون کردین!
من رفتم و از اون روز سرگرمیم اون تسبیح بود ، اون بود و هر ذکری که می گفتن برای سلامتی آدما خوبه رو با اون تسبیح انجام می دادم....
یادمه عکاس مدرسه من بودم...من بودمو دوربین یاشیکامو تمام مراسم های مدرسه ، اون دوربین بدون من مشهد رفته بود سوریه رفته بود و دائم در تکاپوی عکس برداری ....هنوزم دارمش..
اما هروقت پنهانی از شما عکس می انداختم همه عکس ها می سوخت
، یادمه یه بار دوربین با مسئولین مدرسه رفته بود مشهد و عکس های رنگارنگی گرفته بودن اما وقتی ته ته اون فیلم ، دورا دور یه عکس رنگارنگ از شما گرفتم باعث شد به صورت خیلی تصادفی دره دوربین رو قبل جمع کردن فیلم باز کنم و تمام فیلم بسوزه و عکس های مشهد بپره....چیکار کنم در حسرت داشتن یه عکس از شما بودم ، یادتون نرفته که هیچ وقت با من عکسی ننداختید؟؟؟
راستی دفتر حدیث هامو که به عشقه شما و زنگ شما درست کرده بودم رو هنوزم دارم ، خیلی ازشون استفاده می کنم...خصوصا قسمت هایی که طبقه بندی شده س ، یادتون هست که چقد دلتونو می بردم؟
اون موقع بهم میگفتین پاچه خواری نکن زینب....
همه بچه ها می دونستن که از اون 2 روزی که روزه کاریتون نبود متنفر بودم....اون 2 روز به 4 روز دیگه فکر می کردم تا اون ساعت ها بگذره ، وای دیدن شما خیلی خوشحالم می کرد به خاطره همین تا موقعیت رو مناسب می دیدم از معلما اجازه می گرفتم و می رفتم دفتر حضوروغیاب رو تو کلاس ها می چرخوندم ، فقط به عشقه اینکه چند ثانیه شما رو در حال امضاء کردن اون دفتر تو هر کلاسی ببینم....
برنامه کلاساتون رو از خودتون بهترمی دونستم...اینکه هر ساعت تو کدوم کلاس هستید...به خاطره دیدن شما بچه ها رو بهونه می کردم وبعد از هر زنگ می یومدم جلو در کلاسی که شما بودید و مثلا منتظر دوستام هستم اما شما همیشه متوجه کارام بودین و با یه چشمک به سمت پله ها می رفتید من که می دیدم دارید دور میشید بدو بدو دنبال شما و از پشت می پریدم بغلتون....و تا دم دفتر باهاتون میومدم.........وای چقدر اون موقع این کارا لذت داشت....

سوم راهنمایی بودیم که قبول کردین زحمت درس علوم مارو بکشید و یکسال تحملمون کنید، تا اون موقع منو با درس علومتون و تعصبی که بهش داشتید و اینکه اگه معلم علومت باشم تمام این حرفاتو پس می گیری، می ترسوندین ولی همون اولین جلسه بهتون نشون دادم که من به خاطره دوست داشتن شما هر کاری می کنم و از سخت گیری های شما هم هیچ واهمه ای ندارم و همون جلسه اول داوطلبی فصل 1 رو به صورت واو به واو به خدمتتون رسوندم و خوب فهمیدین که علوم که سهله هر درس سختی ام با شما داشته باشم بازم تاپ ترین خواهم بود....
از اون روز به بعد سوگلی کلاساتون بودم بچه های درس خون تر زنگای علوم خودشونو می کشوندن کنار و همیشه منو به عنوان داوطلب به شما معرفی میکردن یادمه یه بار سوال سختی پرسیدید همه دستا رفت بالا و جواب های متنوعی شنیده میشد اما به محض شنیدن پاسخی که من دادم برقی از چشماتون گذشت ولبخندی نثارم کردین که آفرین این درسته....همه بچه ها شروع کردن: بله دیگه خانوم از اولشم باید از زینب می پرسیدید........ و شما گفتید نمی دونم زینب منو دوست داره یا علوم رو که انقد خوب می خونه ؟ که همه بچه ها با هم جواب دادن علوم رو با شما دوست داره......
یادمه کار به جایی رسیده بود که معلمای دیگه ام به شما حسودیشون میشد و چن تاشون مستقیما تو چشام نگاه کردن و گفتن خوش به حال خانم طالقانی که تو اینجوری دوسش داری.....
خاطرات خوشی رو لابلای دفترچه خاطرات سالهای زندگیم حک کرده م......همشون رو دوست دارم چه بد چه خوب.....خانم طالقانی یه سرفصل تازه تو زندگیم باز کرد، من مدیونشم


تولدت مبارک خانم طالقانی جوون....................
نظرات شما عزیزان: